kamala.blog.ir

kamala.blog.ir

kamala.blog.ir

kamala.blog.ir

قصه ی شب مارال کوچولو

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ

یک روز مارال در حال انجام تکالیفش بود. مادرش گفت :مارال جان بیا ناهارت را بخور ولی مارال فردا ی آن روز امتحان داشت مارال با خودش گفت :خدایا چی کار کنم چی کار نکنم.

رفت به مادرش گفت :مادر من فردا امتحان دارم و هنوز نرسیدم درس بخوانم مادر من نگران هستم .مادر گفت: عزیزم اگر می خواهی در امتحانت موفق شوی باید وعده های غذایی ات را کامل بخوری تا در امتحانت جواب سوال هایت را فراموش نکنی‌ مارال به حرف مادرش گوش کرد و فردای آن روز در امتحان خود موفق شد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۷
روناک تقی زاده

نظرات  (۱)

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۱ تارخ تقی زاده

سلام روناک منم تارخ قصه مارال کوچولو عالییییی بود 😍باحال بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی